چشام خسته میشن و شلوغی ذهنم اجازه خواب نمیده، دارم فکر میکنم به اینکه چقدر قدم هام پوچن :) ۱۰ مرداد! تابستونی که به قول خودم شانس آخر بود و میخواستم برنامه نویسی و زبان یاد بگیرم، ه .
با خودم قرار گذاشتم با زبان شروع کنم و یکم که استیبل شد برم سراغ پایتون اما نمیشه :) امروز یه مکالمه تد رو نوشتم حدود ۱۰ صفحه شد! احساس لالی پیدا میکنم، نمیتونم صحبت کنم و حالم بده شاید از دوم دبیرستان که میم شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و حس بد عقب ماندن همیشگی تو وجودم .
چیزی که فکر میکردم شانس اوردم به دردم نمیخوره . بازم ابهام و خستگی. گاهی وقتی بیدار میشمانقدر وجودم پر از حس بده که تنها راه حلم میشه چپوندن هدست تو گوشم و با صدای بلند آهنگ گوش دادن.
خسته ام بسه دیگه .
درباره این سایت